بیست لیتریا

January 20, 2011 at 6:54 pm (Uncategorized)

ماموت ولو شده بود کنار دیوار دستاشو گذاشته بود رو سرش سنگینی دستاش سرشو  به پایین به سمت شکمش متمایل میکرد دهانش پر خون بود شمای  کاملی بود ازانسانی نگون بخت

بقیه یه طرف دیگه جمع شده بودن ، خوشنمک جدا وایساده بود معذب بود

حسن گفت بدبخت کردی خودتو بچه

ماموت چیزی نگفت

حالا هر کاری کرده بود باید اونجوری میکردی؟

ماموت با پارگی شلوارش بازی کرد و باز هم  هیچی نگفت ، حسن داد زد برا چی شصتشو گاز گرفتی

برا چی؟ برا اینکه  دو ساله بود مایمو نمی داد ، برا این

حسن صداشو اوور د پایینو گفت خوب مرافعه کردی حقش بود میزدی  تو دَک و دندش  انگشتشو چرا گاز گرفتی کندی ، آخه بی عقل دیگه چرا قورتش دادی؟

دکتره گفت اگه تا یه ساعت دیگه بیارینش میتونیم  بفرستیم برا پیوند، خوشنمک اینو گفت و ادامه داد اونجوری میشد ازش رضایت گرفت ولی الان جای خالی انگشته رو ببینه عمرا رضایت نمیده ، دیه اش کنار شیش ماه هم  برا نقص عضو رو شاخته در بدر

ماموت که انگار ی تازه فهمیده بود چیکار کرده با خفت  پرسید دکتره گفت میشه پیوندش کرد؟ شایدم قورتش نداده باشم یادم نیست، شایدم تفش کردم  . آره تفش کردم کنار اون بیست لیتریا بغل آهن قراضه ها

همه از در کانکس پریدن بیرون آهن پاره ها رو ریختن به هم لای بیست لیتریا رو گشتن حتی گِلها رو هم به هم زدن  کلی گشتن ولی هیچی نبود

ماموت  که بغض کرده بود لگد زد به  بشکه آخری ، سگ سیاهه از پشتش پرید بیرون و شروع کرد به پارس کردن ، بعد ساکت شد .همه نگاها دوخته شد به سگ سیاهه

سگِ هم که گیج شده بود نگاهشو دوخت به اون آدما که به نظرش امروز  عجیب شده بودن ، نشست روی زمین

زبونشو در آوورد لب و لوچشو لیسید

 

Permalink 11 Comments

January 1, 2011 at 3:14 pm (Uncategorized)

وقتی  که زندگی بین دیوار ها  در جریان است

ساعت رومیزی ابزار شکنجه ای بدوی است

Permalink 14 Comments