December 25, 2011 at 3:57 pm (Uncategorized)

اون هر روز عصر با دو هزار ملیچ تو حاشیه شرقی مارن یک قرار داره ، این راز اونه .پرنده ها جمع میشن میریزن تو ظرفای یه بار مصرف .غوغاییه اونجا تو اون یک کیلومتر مونده به اون حاشیه

به اون حاشیه شرقی ، اون استارت میزنه به تانک ولی تانک روشن نمیشه، بخاطر سوزناشه پرنده ها میپرن و میرن سمت کوه ، باز استارت میزنه ( زیر لب فحشم میده)  همینجوری استارت میزنه

اونا دیگه رسیدن به کوه لای تخته سنگا قایم شدن .اون استارت میزنه ولی هنوز پر پر پر تر تر تررررر دود سیاه دنیا رو بر میداره 

و دست آخر این سه ، ایمان و امید و عشق بر جا میمونن

البته بیشتر ظرفای یه بار مصرفن که باقی میمونن

Permalink 2 Comments

باز هم گناه

August 10, 2011 at 9:42 pm (Uncategorized)

گمان می کنی آیا
اگر چنین در آغوشت بگیرم
و در آفتابی ترین روز پنهان شویم
عصر جمعه پیدایمان کنند؟
گمان میکنی آیا
اگر این گونه سر به شانه ات بگذارم
و در شعری کوتاه
جهان را باژگونه بسرایم
جبریل می تواند بم و خش دار نجوا کند: تقدیر چنین نیست
گراناز.م
***
شاید هم شعر بیخودی باشه این

Permalink Leave a Comment

جهان

July 26, 2011 at 3:26 pm (Uncategorized)

دندانهای مصنوعی من در لیوان

دندان اسب روی شن

در خانه ای بین شور و شیرینی آب های اقیانوس

دندان کوسه ماهی مادینه ای
که می ریزد  هزاران تخم.ه

جهان

دهان و دندانهاست

.

بیژن نجدی

****

جهان : “در چه ”  فهمیدن  ِ خود ارجاع دهنده

Permalink Leave a Comment

انشراح

June 6, 2011 at 5:29 pm (Uncategorized)

چرا آدم خسته میشه؟

آدم کار میکنه بعد خسته میشه

چرا پشه ها میان؟

بخاطر پهن گاواست

پس چرا رعد و برق میشه؟؟؟

چونکه دو تا ابر که جفتشون بار منفی دارن میان کنار هم بعد رعد و برق میشه ( بچه سه و نیم ساله این چیزا رو نمیفهمه ولی آدمی که سه ماه و نیمه به پیامبری برگزیده شده موظفه علمی مسئله رو براش باز کنه وگرنه باید شاشید تو همچون رسالتی)ه

چرا تلفن قطع میشه؟

الکی که شماره میگیری مامانت قطع میکنه، خودش قطع نمیشه

چرا کتاب قصه تموم میشه؟

بجای اینکه بگم نمیدونم نگاش میکنم اونم منو نگاه میکنه، باز نگاش میکنم ولی قبل اینکه به گریه بیوفته میگم: میای بریم بیرون سنگ پرت کنیم

سگ سیاهه رو هم بزنیم؟

برا چی بزنیم؟

 مرضیه دیشب نخوابیده از بس پارس کرده پشت پنجره

خودش گفت؟

به مامانم گفت

سگ سیاهه رو  میزنیم ، میندازیمش انفرادی

*

از کمربندم میگیره میاد بالا رو شونه هام راه میوفتیم

مرضیه خوشگله نه؟

سبزه اس

مامانم گفت همه شیرازیا  سبزین

حرف مفت میزنه مامانت

بوی خوب میده عمو، منو بوس کرد بوی خوب میداد
.

.

.

چرا مامانم حرف مفت میزنه؟

Permalink 4 Comments

genius loci

April 16, 2011 at 6:39 pm (Uncategorized)

چیز در نزدیکی نیست، چنانچه گویی یک ظرف است. سیطره نزدیکی در نزدیک شدن  در مقام گرد آوری چیز  یا چیز شدن چیز است

هیدگر

***

اگر این یک حکم باشه  میشه نتیجه گرفت که “باید” تمام تورها ی سیاحتی و زیارتی تعطیل بشن

Permalink 9 Comments

February 27, 2011 at 11:03 pm (Uncategorized)

قیافه اش رو  به خاطر نمی آورد

چه برسه به بوی روسریش

فقط سر آستین  بنفشی رو به  خاطر داشت که دو سانتی متر نخ کش شده بود

موظف بود   با  احترام روبرو بشه با اون دوسانتی متر، جزو اعتقادات اش بود

اعتقادات  با دقتی در  حد دسی متر

Permalink 7 Comments

بیست لیتریا

January 20, 2011 at 6:54 pm (Uncategorized)

ماموت ولو شده بود کنار دیوار دستاشو گذاشته بود رو سرش سنگینی دستاش سرشو  به پایین به سمت شکمش متمایل میکرد دهانش پر خون بود شمای  کاملی بود ازانسانی نگون بخت

بقیه یه طرف دیگه جمع شده بودن ، خوشنمک جدا وایساده بود معذب بود

حسن گفت بدبخت کردی خودتو بچه

ماموت چیزی نگفت

حالا هر کاری کرده بود باید اونجوری میکردی؟

ماموت با پارگی شلوارش بازی کرد و باز هم  هیچی نگفت ، حسن داد زد برا چی شصتشو گاز گرفتی

برا چی؟ برا اینکه  دو ساله بود مایمو نمی داد ، برا این

حسن صداشو اوور د پایینو گفت خوب مرافعه کردی حقش بود میزدی  تو دَک و دندش  انگشتشو چرا گاز گرفتی کندی ، آخه بی عقل دیگه چرا قورتش دادی؟

دکتره گفت اگه تا یه ساعت دیگه بیارینش میتونیم  بفرستیم برا پیوند، خوشنمک اینو گفت و ادامه داد اونجوری میشد ازش رضایت گرفت ولی الان جای خالی انگشته رو ببینه عمرا رضایت نمیده ، دیه اش کنار شیش ماه هم  برا نقص عضو رو شاخته در بدر

ماموت که انگار ی تازه فهمیده بود چیکار کرده با خفت  پرسید دکتره گفت میشه پیوندش کرد؟ شایدم قورتش نداده باشم یادم نیست، شایدم تفش کردم  . آره تفش کردم کنار اون بیست لیتریا بغل آهن قراضه ها

همه از در کانکس پریدن بیرون آهن پاره ها رو ریختن به هم لای بیست لیتریا رو گشتن حتی گِلها رو هم به هم زدن  کلی گشتن ولی هیچی نبود

ماموت  که بغض کرده بود لگد زد به  بشکه آخری ، سگ سیاهه از پشتش پرید بیرون و شروع کرد به پارس کردن ، بعد ساکت شد .همه نگاها دوخته شد به سگ سیاهه

سگِ هم که گیج شده بود نگاهشو دوخت به اون آدما که به نظرش امروز  عجیب شده بودن ، نشست روی زمین

زبونشو در آوورد لب و لوچشو لیسید

 

Permalink 11 Comments

January 1, 2011 at 3:14 pm (Uncategorized)

وقتی  که زندگی بین دیوار ها  در جریان است

ساعت رومیزی ابزار شکنجه ای بدوی است

Permalink 14 Comments

موتور اب

December 8, 2010 at 6:03 pm (Uncategorized)

شیش هفت سال دیگه کار میکنم ، دیگه نمیکنم . یه مزرعه بزرگ میخرم   با یه موتور  آب ، یه جای دنج دیدم تو صحرای زیاران یه جا هم هست تو گلپایگان حالا هر جا

یه خونه میسازم بالا خونه دار سقف شیروونی دوست ندارم .طبقه بالا دور تا دورش بالکن با  پنجره های بزرگ که همه دشتو ببینم .پنجره ها دوجداره باید باشن زمستونا سرده ، گازوییل هم گیر نمیاد

دور خونه یه باغ  میزنم بیشترش درخت گلابی  ، گلابی شاه میوه ،  چهار پنج تا دوست هم دارم تا اون موقع اونا میان منو مسخره میکنن ، من محلشون نمیدم .یه دختر هم دارم ، دختر خوبیه موهاش فرفریه . قبلش    زن می گیرم   دختربرام زایید   طلاقش میدم      .  دخترم دختر خوبیه حرف گوش کنه منو عصبانی نمیکنه . سه  سال بعد درختا بزرگ میشن دخترک چهار ساله میشه یا چهار سال و نیمه یادش میدم چه جوری دریپر ها رو بزنه تو لوله ها ، هر درختی دو تا دریپر

آخر هفته هارفقا مو میگم بیان پیشم ، میریم تو شوره کات غاز میزنیم غروب هم میاییم خونه تریاک میکشیم بعد تا خود صبح حرف میزنیم از قدیما از کارایی که کردیم از جاهایی که رفتیم یه شب تا خود صبح راجع به مایستر اکهارت و عرفان آلمانی حرف میزنیم ، یه شب راجع به بیلهای چینی حرف میزنیم آخرش هم به این نتیجه میرسیم  خیلی آشغالن  من حس میکنم اون شب ممکنه دعوامون بشه  ، شاید اون شبو تا صبح شعر بخونیم خدا کنه حافظ نخونه کسی . یه شب هم تا  صبح حرفی نداریم که به هم بزنیم پس حرف نمیزنیم

دخترم بزرگ میشه عین شاخ و برگ درختها من پیر میشم عین ریشه درختها  من بهش موتور سواری یاد میدم  ،  یه روزایی با دخترم میایم  تهرون دخترم همیشه تعجب میکنه از دیدن این همه دیوار  همیشه تعجب میکنه من میدونم که اون خیابونهای آسفالته رو دوست نداره  میدونم کجا رو دوست داره . مرکز خرید ونک و دوست داره اونجا براش پاستیل مدل  دار میخرم  اون برای من ماء الشعیر میخره ،  یه طعم جدید

خسته میشیم از این همه هیاهو برای هیچ خسته میشیم  برمیگردیم . زمستونها پیاده میرم تا موتور اب،  گندمها رو نگاه میکنم که هنوز پنجه نزدن چند تا گرگ میبینم  داد میزنم اونها هم میترسن و میرن

هر روز صبح همین کارو میکنم میرم تا موتور اب و بر میگردم و داد میزنم سر گرگها شبها هم  کتاب میخونم بعد دخترمو نگاه  میکنم دخترم بالاخره یه روز بزرگ میشه  شاید بدمش به پسر یکی از دوستام . اگه دخترمو بزنه میکشمش . یه کلت میخرم بعد میکشمش

درختها خیلی بزرگ میشن میشن اندازه یه خونه دو طبقه  . یه روز صبح من می میرم  . همونجا دفنم میکنن ، چند سال بعد دهاتی ها برام یه مقبره میسازن میشم یه امامزاده  سرد . پیرزنها برام قصه ها میسازن  . میگن اینجا یه سیدی بوده که ال بوده و بل بوده ، همش هم الکی یه کلمه اش راست نیست. بعد آدمهایی که دل پر درد دارن میان سر قبرم که یه پارچه سبز روشه شروع میکنن به درد دل کردن

من حوصلشونو ندارم

 

 

 

 

Permalink 24 Comments

یزد

December 1, 2010 at 8:22 pm (Uncategorized)

..

سقوط آ زاد

..

از بلندای امر قدسی

Permalink 11 Comments

Next page »