February 23, 2010 at 8:37 pm (Uncategorized)

میگن مرد خوبی بوده
خدا رحمتش کنه

***
میخوام از این به بعد چیزهای ظریف رو بهتر ببینم

چیزهای ظریفی که زندگی رو زیبا تر از اینی که هست میکنن

چیزهایی که به زندگیمون معنا میدن

بوگیر توالت ذهنم رو درگیر خودش کرده

Permalink 27 Comments

شعر

February 6, 2010 at 11:44 pm (Uncategorized)

ما چند نفر

در کافه ای نشسته ایم

با موهایی سوخته و

سینه ای شلوغ از خیابان های تهران

با پوست هایی از روز

که گهگاه شب شده است

ما چند اسب بودیم

که بال نداشتیم

یال نداشتیم

چمنزار نداشتیم

ما فقط دویدن بودیم

و با نعل های خاکی اسپورت

ازگلوی گرفته ی کوچه ها بیرون زدیم

درخت ها چماق شده بودند

و آنقدر گریه داشتیم

که در آن همه غبار و گاز

اشک های طبیعی بریزیم

ما شکستن بودیم

و مشت هایی را که در هوا می چرخاندیم

عاقبت بر میز کوبیدیم

و مشت هامان را زیر میز پنهان کردیم

و مشت هامان را توی رختخواب پنهان کردیم

و مشت هامان را در کشوی آشپزخانه پنهان کردیم

و مشت هامان را در خیابان آزادی پنهان کردیم

و مشت هامان را در ایستگاه توپخانه پنهان کردیم…

باز کن مشتم را !

هرکجای تهران که دست می گذارم

درد می کند

هرکجای روز که بنشینم

شب است

هرکجای خاک…

دلم نیامد بگویم !

این شعر

در همان سطر های اول گلوله خورد

وگرنه تمام نمی شد

*
گروس عبدالملکیان

Permalink 21 Comments

shadeless

February 2, 2010 at 10:38 pm (Uncategorized)

مرز عالم انسانی زبان اوست

تا انجا که زبان من رسایی دارد  عالم من است . از آن پس بیگانه ام ، یک افغانی

***

 

خیابان قزوین ، سر پل امامزاده معصوم ، نرسیده به قلعه مرغی

دو نفر  با هم گلا ویز شده اند، ته گاراژ .  به هم فحش میدهند فحش آبجی

چه وضوح ِ بی نظیری

مرزهاشان شفاف است  دروغین نیست . از این بهتر محال است کنشی  صادقانه تر از این وجود ندارد

***

 

خیابان قزوین ، سر پل امامزاده معصوم نرسیده به قلعه مرغی دفتر گاراژ

من: سلام حاج رضا  ، مشتاق دیدار ، شما کجا اینجا کجا؟  عجب سعادتی…..ه

من توی دلم : مرتیکه کچلِ زن قهبه نزول خور….ه

حاج رضا : علیک سلام  شما دست پیش میگیرین که پس نیوفتین آقا سید ؟ من که همیشه به یاد شما هستم  به جدت  . هر وقت میام اینجا  جویای احوالت میشم از این بچه ها….ه

حاج رضا توی دلش:  کی بشه کفگیرت بخوره ته دیگ بیای  سراغ من شونه هاتو بگیرم دوباره ….ه

..

.

***

خیابان قزوین ، سر پل امامزاده معصوم ، نرسیده به قلعه مرغی  کوچه پشت گاراژ

سر کوچه ام که اون بچه رو میبینم ، بچه رو کنار وانتم میبینم

 بچه تا من رو میبینه فرار میکنه ، بچه فرار میکنه به سمت ته کوچه

 یک نقاشی رو در کابین عقب وانتم میبینم ، یک نقاشی با میخ

یک اثر هنری واقعی ، یک کمپوزوسیون سورئال از هنرمندی در حال فرار

و این اثر  مغز و اندیشه من رو سه پاره میکند ، بخشی معطوف به ویتگنشتاین  و این حقیقت که زبان مرز عالم انسانی است ، دیگری به این واقعیت که فحش ناب ترین نوع ارتباط انسانی است و اخری تحت تاثیر فشار خونی که از سمت رگهای متورم گردنم متحمل میشود انگیزه ای عجیب در من  میساژد  برای دویدن به سمت ته کوچه

و چه عبث

  تخم ٌ سگ یکصد و سی سانتیمتری در خم کوچه ناپدید شده است

Permalink 30 Comments