مناجات پنجاه و هشتی

September 10, 2009 at 10:28 am (Uncategorized)

بار الها
خداوندگارا
ای که رحمت بی انتهایت همه موجودات را فرا گرفته است
اینجا
در عرض سی و پنج درجه شمالی،،دستمالم را تکان می دهم برایت ، روی سقف این وانت لکنتی ایستاده ام

 

نطفه ام در مرده باد و زنده باد انقلاب بسته شد
به دنیا امدم جنگ شد ، هشت سال
شیر خواره شدم قحطی شیر خشک شد
به دبستان رفتم ، کلاسم بمباران شد
.
به دانشگاه رفتم دانشگاه دبستان شد
وقت کار شد ، کار نایاب شد
کار کردم رکود شد
دینداری پیشه کردم ، مسلمانی بدنام شد
.
نوبت عاشقی ام رسید ، عشق گناه شد
خدای رحمان و رحیم، به عرض سی و پنج درجه شمالی که رسید ، مکار ، جبار و قهار شد
.
دلم چه شد؟؟
دلم چه شد؟؟

* * *
بار الها
خداوندگارا
ای که رحمت بی انتهایت همه موجودات را فرا گرفته است
تو را شکر میکنم ، بخاطر هوایی که پریشب سرد شدو مگسهایی که پشت پنجره مردند
و امشبی را که اسوده می خوابیم

Permalink 26 Comments

گیر کرده در دم کهکشان

September 2, 2009 at 5:16 pm (Uncategorized)

 یکی که خیلی عزیزه و خیلی هم میفهمه از من یه سوالی کرد .
یه سواله فضایی:چرا ما باید اینجوری تو دم کهکشان راه شیری گیر کرده باشیم ؟؟
بین این همه جا و این همه حالت؟
اولش به کلم زد که از این سوالاست که تو ذهن آدمای مثلا روشنفکر خطور میکنه از این آدما که فکر میکنن خیلی حالیشونه از اینا که خیلی کتاب میخونن و منزوی اند و فکر میکنن بقیه ادما یه مشت الا غند . الاغ معنوی منظورمه.
بعدش هر چی زور زدم به چیز دیگه ای فکر کنم دیدم نمیشه باید یه یه جوابی باشه برا این سوال .چرا من باید یه مرد در آستانه سی سالگی باشم با گروه خونیه “آ” مثبت تویه جغرافیایی که اسمش ایرانه و مسلمان با مذهب شیعه و در به در این بیابونا و چرا نباید یه تاجر باشم با چشمای آبی رنگ و پوست خیلی سفید با بوهای خوب مثلا تو پاریس؟
یا فرضا یه درخت تو جنگلهای استوایی یا یه تیکه کلوخ تو ماه یا یه صورتی از انرژی تویه یه سیاه چاله . از این سیاه چاله های عمیق
چون جوابی برای این سوالا نمیتونم پیدا کنم میزارمشون به حساب اینکه”این تقدیر من بوده” این ساده ترین جوابه برای آدمای بی سواد و الا غهایه معنوی
جوابی پیدا نمیکنم ولی به یه نتیجه نا امید کننده میرسم و اون اینه که خیلی حقیرم از ظهر به بعد به این نتیجه رسیدم که یه ذره هشتاد و پنج کیلویی هستم که تو قسمت دم کهکشان راه شیری گیر کردم و اسیر تقدیرم
قبلش جور دیگه ای فک میکردم . فک میکردم خوش تیپم . کارو بارم سکه س . خیلی ادم بزرگ و مقتدری هستم .زرشک
الان یه ذره هشتاد و پنج کیلوییه حقیر م تو دمه کهکشان راه شیری

بعدش خدا
مگه قادر مطلق نیست .مگه نمیتونه هر وضعییته منطقا ممکنی رو محقق کنه؟پس چرا اینکارو نکرده؟ لا اقل برا من
چرا وضعییت مطلوب منطقا ممکن رو محقق نکرد
تو این وضعییت مطلوبه منطقا ممکن دیگه لازم نبود من یه مرد در آستانه سی سالگی باشم و در به در بیابونا و اسیر تقدیر یا حسن تموزی یه ادم نفهمه پنجاه ساله با کله تاس کج و کوله و این همه بدهی و لقمان یه کرد با باد فتق
چرا خداوند که میگن قادر مطلقه اینکارو نکرد ؟؟ مارو جوره دیگه ای نیافرید .یه جور دیگه یه جور بهتر
اگه بخوام بیشتر پیش برم حتما دپ میزنم این کلمه رو تازه یاد گرفتم
پس میرم کنار حسن تموزی  میشینم و خیلی منطقی ازش خواهش می کنم که پیچ گوشتیو نکنه تو دماغش چون میخوام باهاش در این تون ماهی هارو باز کنم واسه شام امشب حتی میتونم به لقمان بگم بره همین ده بغلی یه کم گوجه کش بره از تو کرتشون .خیار شورم که داریم میزنیم تنگش.
اوه قادر مطلق
چه شامی و چه سوری… .امشب ما چند ذره هشتادو پنج کیلویی به سلامتیه تقدیر چه حالی بکنیم تو دم این کهکشان راه شیری

Permalink 22 Comments