نه اردیبهشت

April 29, 2009 at 12:17 am (Uncategorized)

امروز سی سالم شد.
فکر میکردم وقتی آدم سی سالش میشه یه اتفاق خاصی میوفته . ولی خوب هیچی نشد
این سی سال گذشته سالهای خوبی بودند . خیلی هم خوب بودند . احساس رضایت میکنم
الان شور و شوق اون مثلا ده سال پیش رو ندارم این درسته
دیگه نمی تونم پنج تا معلق یه دست بزنم ، اونم پشت هم
یا دیگه حوصله اینو ندارم که سر یه چیز الکی مثلا تو خیابون کتک کار ی و مرافعه راه بندازم
انگاری آدم کامل میشه تو سی سالگی ،
تو سی سالگی نمیشه اونجور گرم و پر حرارت که تو بیست سالگی عاشق زنها میشدیم ، عاشق بشیم
نه اینکه زنها جذابیت شونو از دست داده باشن ، نه
عشق هم تو سی سالگی کامل میشه ، عاقل میشه ، دو دو تا ، چهار تا بلد میشه
دکتر بهم گفته اچ جی بی خونت بالاست نمیدونم چیه این اچ جی بی ولی منظور دکتره این بود که تو سی سالگی حق نداری تو یه وعده سه پرس غذای چرب بخوری
عیب نداره ،، به جاش نون پنیر با خیار گو جه می خوریم
سی سالگی خوبه ، یه جور کماله
ولی دوست دارم یهو سر بخورم تو چهل و پنج سالگی با شیش تا بچه، چهار تا پسر ، دو تا دختر
دخترا برای اینکه وقتی میمیریم سر خاکمون گریه کنن ، ادم که مرد باید گریه کن داشته باشه
پسرا هم لابد سر ارث و میراث با هم دعواشون میشه
می خوام تحول اساسی تو زندگیم ایجاد کنم
اول باید روزی شصت تا دراز نشست برم و شکمم رو آب کنم
یا مثلا یه وانت نو بخرم

Permalink 21 Comments

کانیا سرمدی

April 22, 2009 at 9:18 am (Uncategorized)

اصلا نمی تونم به خاطر بیارم که چرا اون روز سوار مترو شدم ولی چهره اون دختر با ساعت مچی صفحه بزرگ دخترونه هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه توی واگن مترو تو ازدحام جمعیت ایستاده بود دختری با روسری بنفش پشت سرش بود که داشت ناخن هاشو میجوید. ولی اون آروم و بی حرکت وسط واگن بود دستشو به میله فلزی بالا سرش گرفته بود و به نقطه ای در سقف خیره بود آستین مانتوش کمی پایین اومده بود و میشد ساعت مچی صفحه بزرگ دخترونشو روی مچ ظریفش دید احساس کردم میتونم بهترین شعر زندگیمو برای اون و ساعت مچی صفحه بزرگش بگم . توی ایستگاه پشت سرش از قطار پیاده شدم داخل یک کتاب فروشی توی ایستگاه شد و من به سرعت روی یک تکه کاغذ شعری براش گفتم برای اون و ساعت مچی صفحه بزرگ دخترونش بعد منتظر شدم تا بیرون بیاد و در حالی که جلوش زانو میزنم شعرم رو تقدیمش کنم که البته نتونستم . مثل فیلم های درجه ده سینما به دنبالش راه افتادم و نفهمیدم چگونه سر از طبقه چهارم ساختمان بیمه مرکزی ایران بخش بیمه اشخاص و عمر توی خیابون فاطمی در آوردم وقتی پشت میز کارش تو اتاق 209 رفت دیگه نتونستم ادامه بدم بیرون ساختمان تا ساعت سه و نیم بغد از ظهر در حالی که تکه کاغذ شعر توی دستم بود و از عرق دستم خیس شده بود ایستادم باز هم نتونستم و خسته و نا امید در حالیکه به بلاهت خودم فکر میکردم و اینکه چجوری بی هیچ دلیلی “و چه عشقی دلیل میخواهد”عاشق دختر با ساعت صفحه بزرگ شده بودم به خونه برگشتم فردا صبح باز هم جلوی ساختمان بیمه ایران رفتم و باز تا ساعت سه و نیم که آخرین کارمند از اون ساختمان بیرون آمد جلوی در ایستادم و باز هم… این قضیه تا یک هفته ادامه داشت تا اینکه روز هشتم عزمم رو جزم کردم تا کارم رو به سر انجام برسونم اینبار به جای اینکه از صبح جلوی ساختمان بایستم به دنبال کارهای عقب افتادم رفتم و میخواستم جوری برنامه ریزی کنم که حول و حوش ساعت یک و نیم اونجا باشم چون تو این یک هفته دریافته بودم که این ساعت خلوت ترین زمانه برای همین سری به دوستا و همکارام زدم و برای تسویه حاب بدهی مختصری که به موسیو آلبرت هیدرولیک کار ارمنی داشتم سری بهش زدم البته عمدی هم در کار بود چون این ارمنی ها اصولا آدمهایی هستن که باعث آرامش آدم میشن مخصوصا آلبرت که پیرمرد خوشمشرب و خونگرمیه و میتونست ذهنم رو از اون مشکل بزرگ کمی دور کنه
حسابمون رو بستیم و با شوخی و خنده ساعت رو به دوازده رسوندیم در آخر هم که برای حسن ختام روی فاکتور من به جای امضا تصویر یک الا ق رو با مهارت تمام نقاشی کرد که کلی باعث تفریح شد فاکتور رو برداشتم و به سرعت به سمت ساختمان بیمه ایران حرکت کردم مردد بودم که آیا میتونم یا نه توی همین افکار قوطه ور بودم که خودم رو توی اتاق 209 بیمه ایران دیدم در حالی که کنار میز کانیا سرمدی نشسته بودم اسمش رو از روی پلاک روی میزش متوجه شدم کانیا سرمدی سرش روی یک عالمه کاغذ که روی میزش پهن بود خم بود نیم نگاهی با خستگی و بی تفاوتی تمام به من انداخت و گفت اگه میخواهید تسویه کنید اول باید برید حسابداری گفتم نه برای تسویه نیومدم گفت آها پس اگه بیمه عمر میخواهید فرمش روی میز پر کنید گفتم نه بیمه هم نمیخوام اینبار نگاهی بیتفاوت با رگه هایی از تعجب به من انداخت و در حالیکه چند صفخه کاغذ دستش بود به سمت اتاق بغلی رفت با صدای نسبتا بلند جوریکه مطمئن بشم میشنوه گفتم براتون یه شعر گفتم
ایستاد رو به من کرد و با نگاهی که اینبار کاملا متفاوت بود گفت چیکار کردید ؟؟گفتم براتون یه شعر گفتم. اون روز که از مترو توی کتاب فروشی رفتید یعنی برای شما و ساعت مچیتون. روبروی من نشست نگاهی به ساعت مچیش انداخت و به من از حالت نگاهش میشد فهمید که تقریبا موفق شدم کاغذ شعر رو از جیبم بیرون آوردم و روی میز گذاشتم و اتاق رو ترک کردم و او همونجا مبهوت نشسته بود وکاغذ توی دستش. احساس خوبی داشتم با آسانسور پایین نیومدم حس میکردم همون چابکی رو دارم که تو بیست سالگی داشتم از راه پله ها اومدم در حالیکه هر پنج پله رو یکی میکردم توی طبقه دوم به یکی تنه محکمی زدم که با عصبانیت فریاد زذ مگه کوری الاق ایستادم برگشتم به سمتش در حالیکه کمی هم ترسیده بود گفت خوب یه کم آروم تر آقای محترم جلوتر رفتم در حالیکه تقریبا نفسهاشو حس میکردم لبهاشو بوسیدم دهانش بوی تعفن لذت بخشی داشت بیرون که اومدم حس کردم میتونم همه نوشیدنیهای کیوسک روبرو رو بخرم و لا جرعه بنوشم دستم رو توی جیبم بردم چند تا اسکناس نو وتکه کاغذ چروکیده ای کف دستم نمایان شد که آشنایی غریبی باهاش داشتم شبیه کاغذ شعرم بود ولی اون الا ن رو میز کانیا سرمدی باید باشه کاعذ رو باز کردم شعر ضعیفی بود راجع به یک دختر و ساعت مچیش دستم رو توی جیب دیگم بردم فاکتور آلبرت ارمنی تو جیبم نبود
* * *
تکرار، تکرار …ملکه ذهنت در آغوش دیگری خفته است

Permalink 17 Comments

سوویچ

April 16, 2009 at 7:20 am (Uncategorized)

. چند روز پیش خانمی اومده بود بانک، حساب باز کنه. سوئیچ ماشین و موبایلش رو از خودش دورنمیکرد. با اینکه چند تا فرم رو باید پر می کرد و سوئیچ و موبایل واقعاً دست و پاگیرش بودند. واقعاً خیلی خنده دار بود. البته برای من. شاید برای یه زن دیگه ای که این چیزا رو نداره و درآرزوی اونه خیلی غبطه آور باشه. پیش خودم فکر کردم که خب طوری نیست حتماً یه خانوم دکتریه و … بعد که فرمش رو داد دیدم که با خط دبستانی ای نوشته: تحصیلات: سوم راهنمایی ـ مذهب: ایرانی. واقعاً خنده آور بود. باز هم لشک کولاکفسکی در درسی از کتاب چه قدر به زیبایی نوشته:

صحبت از عاداتی است مختص نوکیسه ها، مبتنی بر نمایش فخرفروشانه داراییهای شخصی که بسته به شخصیت بیننده ممکن است غبطه برانگیز یا خنده آور باشد

منبع بلاگفا

http://ensaan.blogfa.com/

* * *

این جالبه . به نظرم نویسنده ادم مشکل داری میتونه باشه انتظار یه جور راز داری میره از طرفش

از آدمی که مرادش لشک کولاکفسکیه میشه انتظار داشت

ولی بازم جالبه به نظرم

من هم آدم مشکل داری هستم ، تو هم که داری اینو میخونی با احتمالی بین نود و نه تا صد در صد مشکل داری ،

Permalink 18 Comments

می خواهم زنگ بزنم خانه شما

April 12, 2009 at 9:46 am (Uncategorized)

این کیف و کتابها را نبین توی دستم
آرام نشستنم را
توی این کافه
نبین
انگشت های جوهریم را نبین
و چند شعر چاپ شده ام را
خیلی هم کوچک نیستم
پاش بیفتد
بطری هم می شکنم
شیشه مغازه و ماشین را هم ، همین طور
تازه
می توانم با یک دو ریالی
زنگ بزنم به خانه شما
این ضامن دار را هم گذاشته ام
به وقتش
نامردی نامردی می آورد
در ضمن یک کار دیگر هم بلدم
حواست باشد
می توانم گریه کنم
شهرام رفیع زاده
* * *
چه عیبی داره که آدم یه ذره عوضی باشه
شاعر هم باشه

Permalink 18 Comments

راز شا د بودن

April 4, 2009 at 10:59 pm (Uncategorized)

یه چیزی هست درون ما ، درون همه ما
لر درون، اسمش لر درونه
فرق داره با کودک درون ، کودک درون یه چیز شلوغ پلوغ و بیخودیه ، ماهیت لوسی داره ، گاهی هم خیلی احمق میشه
ولی این لر درون یه چیز دیگس ، کاملا متفاوته.یه جور شادی درونی منطقی و غیر منطقی.درون همه هست ترکها ، لرها ، عربها ،بلوچها، فارسها همه
یه جور ویلانی درونی ، کله معلق روحی ، یه جور فحش و ارتباط ناب
یه چیزی که وقتی بی پولی و شپش تو جیبات قاپ جفت شیش میندازه تو رو شاد نگه میداره، حتی وقتی که گازوییل گیرت نمیاد
لر درون چیزیه که میتونه خوردن یه بیسکوئیت مربایی رو تبدیل به خوشی و خرد شدنش رو مبدل به ناخوشی کنه
لر درون همون چیزیه که وقتی تو جلسه شورای شهر شیراز از حماقت خانوم فتو شاپی استفراغت میگیره به جای اینکه بری روبروش وای سی و عق بزنی تو صورتش ،تو رو انقدر رها میکنه که میتونی یه آدامس اوربیت سفید بندازی بالا و زل بشی به خانم فتو شاپی اخمها تونو توی هم بکشید و بدنبال لر درونتون بگردید ، بعد آزادش کنید
لذت بی نظیری خواهید برد

Permalink 28 Comments