شنل قرمزی و نن جونه بساز بفروشش

October 28, 2008 at 8:30 am (Uncategorized)

یکی بود و یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود..هیچکس هیچکس هم که نه ولی شنل قرمزی و مادرش و مادر بزرگ مهربون پولدارو بساز بفروشش اینجوری دوست داشتند فکر کنند که فقط خدای مهربون هست
شنل قرمزی و مادرش اینور یه جنگل بزرگ زندگی میکردن و مادر بزرگ مهربون .و پولدارو بساز بفروشش اونور اون جنگل بزرگ یه روز مادر شنل قرمزی یه کیسه نایلونی بزرگ به شنل قرمزی داد و براش توضیح داد که توی کیسه چند تا شیشه مربای هویج و تمشک و آلبالو و خیار شور و ژامبون مرغوبه که برای مادر بزرگ از شهروند اینور جنگل خریده و شنل قرمزی میباست اونا رو با خودش ببره اونور جنگل و بده به مادر بزرگ مهربون و پولدار بساز بفروش
شنل قرمزی سوار ماشین دو دیفرانسیل اتوماتیک مادرش(با مصرف 16 لیتر تو هر صد کیلومتر)شد و به راه افتاد (ماشین خودش خراب بود)اول پسرهای علاف و بچه محل خودشو دید که با ولع تمام نگاهش میکردن(اون دیگه بالغ شده)و بعدبه خرگوش رسید . هر چه خرگوش فریاد گشید که چیزی رو بهش بگه توجهی نکرد اون 140 تا سرعت داره الان .روباه و گرگ رو هم دید اونها هم هر چی زوزه کشیدن اثری نداشت
ولی مار از اونجایی که خزنده با شعوری بود و میدونست فریاد که سهله اگر خودشو جر هم بده شنل قرمزی اونو نمیبینه حرکتی نکرد فقط برای اینکه زیر لاستیک های پهن ماشین شنل قرمزی له نشه به اولین سوراخی که نزدیکش بود خزید
کمی مونده به شیر که سلطان جنگله از دور چیز مشکوکی دید جلوتر که رفت تقریبا وسط جنگل دید که گشت ارشاده
با خودش فکر کرد که مادر بزرگ مهربون و پولدار و بساز بفروشش میتونه همه این اشغالا رو از شهروند اونور جنگل بخره در حالیکه زیر لب فحش میداد(فحشای کش دار)سر ماشینو برگردوند وراه خونه خودشون رو در پیش گرفت توی راه سیگاری روشن و به اومانیته له شده خودش فکر کرد(مادمازل سیگاری هم شده)…
این قصه به سر رسید کلاغه هم بره قبرستون

Permalink 7 Comments

میانمایگی

October 22, 2008 at 10:04 am (Uncategorized)

سی سالگی سن خوبی نیست از اون بدتر در آستانه سی سالگی بودنه یه عمه داشتم هر وقت هر کی میرفت دیدنش و ازش میپرسید حالت چطوره میگفت “دارم میمیرم” رد خور نداشت چیز دیگه ای بگه آخرش هم مرد چند ماه پیش ولی این فرآیند مردنش سی سال طول کشید یعنی از سی سالگی گفت دارم می میرم تا آخرش تو شصت سالگی مرد سی سالگی سنه خیلی مزخرفیه فکر به کمال میرسه رشد جسم متوقف میشه دیگه نمیشه چهار تا معلق یک دست پشت سر هم زد مثل بیست و دو سالگی احساسات بالغ میشه آدم یه جور دیگه میشه دیگه اون چیزایی که قبلا جذاب بودن حالا نیستن ابراز احساسات کلا تعطیل میشه دیگه نمیشه تو سی سالگی همونجور که تو بیست و دو سالگی عاشق میشدیم عاشق بشیم زنها جاذبشونو از دست میدن علایق مذهبی هم کم رنگ میشه دیگه حتی نمیتونی روز عاشورا که میشه برا امام حسین گریه کنی اصلا کلا نمیتونی برای هیچ کس و هیچ چیز گریه کنی حتی برای عمه ای که از سی سالگی داشت میمرد سعید یه بار بهم گفت آدمهایی که روزی یه بار گریه نمی کنن با زندگی مشکل دارن البته خودش از همه مشکل دار تره چون تنها باری که گریه کرده وقتیه که بند نافشو بریدن چند روز پیش از تبریز بهم زنگ زد حالمو پرسید گفتم دارم میمیرم

Permalink 6 Comments

مساله ای به نام بیضه های تموزی

October 19, 2008 at 10:53 am (Uncategorized)

جایی روی استقامت طبس” دهوک” کلات سر کویر
روز آفتابی و گرمای نیمه مرداد و قتی از سر کویر به سمت نای بند سرازیر میشوی راه های بی نهایتی برای رسیدن به مقصد وجود داره از تر س اشرار بلوچ زهک و زابل امن ترین اونها رو انتخاب کردم این راه امن جاده خاکیه نسبتا مرتبیه که تا پروده امتداد داره چند کیلومتری که از جاده اصلی منحرف شدم از دور اشباحی مبهم دیده میشن مرددم ولی بر نمیگردم مطمئنم که اینجا کسی خفت گیری نمیکنه کمی ترسیده ام
وقتی نزدیکتر می شوم دیگه ترسناک نیستند یه جورایی احساس امنیت میکنم اصلا هم تعجب نمیکنم که چرا پلیس تو یه همچین فرعیه پرتی گشت گذاشته . حتما میخوان ترتیب بلوچ ها رو بدن شاید هم بتونن اونها یی رو که حسن تموزی راننده بیل مکانیکی خط هفت رو زده بودند و پمپ هیدرولیکشو از رو دستگاهی که روش کار میکرد دزدیده بودند پیدا کنن همچین زده بودنش که بیضه هاش شده بود قد تخم شتر مرغ البته من ندیدم . اونهایی هم که اینو میگفتن تا حالا تخم شتر مرغ ندیده بودن
در هر صورت خوشحالم و احساس امنیت میکنم تو این فکر بودم که فلاسک آب خنکی رو که تو ماشینه بهشون بدم که با دستور ایستشون مواجه میشم دو تا ماشین در وضعییت خیلی درب داغون دو نفر درجه داربا اسلحه کمری شبیه کلت های فیلم های وسترن دهه چهل میلادی یکی از درجه دار ها جلوی من رو میگیره و جواب خسته نباشید توام با لبخند من رو با این جمله پاسخ میده
– چه غلطی میکنی تو این بیابون
کار میکنیم اینجا دو سالی میشه یه معدن نزدیک پرورده سرکار …{هر چی سمت راست لبا س فرمشو نگاه میکنم تا اسمشو بگم اثری از اتیکتش نمی یابم }
گوه مفت نخور …کش. بیا پایین … زاده
گروهبان خپله با پوست سرخ رنگش و لهجه غریبی که هیچ جای ایران به گوشم نخورده بود با کمک دو سرباز لاغرش که باتومهای سبز رنگی که معلوم بود از بازیافت زباله درست شدن با لطف تمام منو از ماشین بیرون کشیدند گروهبان خپله در حالیکه یقه ام را گرفته بود ادامه داد
میدونی ما کی هستیم
اره سرکار
میدونی چه بلایی میتونیم سرت بیاریم
آره میدونم “البته واقعانمیدونستم “
میدونی اگه 100 گرم تو ماشینت پیدا شه زندگیت چه تغییری میکنه؟
آره
خوب انو هم میدونی که ما هنوز نا هار نخوردیم
کیفمو در میارم پانزده تومن بهش میدم چهار نفری اگه جوجه هم بخورن بیشتر از این نمیشه زیر دستم میزنه و خودش زحمت پول ناههارشونو از تو کیفم میکشه یه هزار تومنی هم برا بنزین زدن برام نمیزاره چه ناها ر شاهانه ای بخورن
راه میافتم گروهبان تو غبار پشت ماشین دوباره محو میشه کمی بعد دوباره اشباح مبهمی میبینم که اینبار وقتی نزدیکشون میشم ترس تمام وجودمو میگیره چهار نفر بلوچ با دو تویوتا نو نو جاده رو بستن پول نهار اینها رو کی میخواد بده . بلوچها از سربازهای آمریکایی که تو بغداد و نجف دیده بودم هم مجهز ترند یکیشون جلو اومد و گفت
منو میشناسی؟؟
نه
اسم بالانچ سابکزهی رو یعنی نشنیدی؟؟
بله
میدونی چه بلایی میتونم سرت بیارم؟؟
بله میدونم همون بلایی که سر راننده بیل آوردین
چیکار کردیم با راننده بیل؟؟
زدیدش به حد مرگ و پمپ دست گاهشو باز کردید”میترسم کلمه دزدی رو بکار ببرم
نه ما از اینجور خورده کاریا نمیکنیم خوب حالا از کجا می ایی؟؟
از دهوک
جلو خبری نبود؟؟؟
چون خیلی مجهز تر از گروهبان خپله و دار و دستش بود و بدم نمیومد با هم بر خوردی هم داشته باشن گفتم نه
بلوچ نگاهی به رفقاش کرد بعد به سمت من برگشت و گفت برو
دستم رو به صندلی عقب بردم فلاسک سبز رنگ رو که پر از آب یخ بود به بلوچ دادم گرفت ولی اینبار با تحکم بیشتری گفت برو
چند روز بعد وقتی باد بیضه های تموزی دیگه کاملا خوابیده بود چند تا بلوچ تا بن دندان مسلح جلوشرو میگیرن یه فلاسک سبز رنگ و پمپ هیدرولیکشو بهش میدن و مطمئنش میکنن کسایی که اونو زدند رو پیدا کردن و بلایی سرشون آوردن که دیگه هیچ وقت سراغ تموزی نمیان

Permalink 5 Comments

کانیا سرمدی

October 13, 2008 at 11:13 am (Uncategorized)

اصلا نمی تونم به خاطر بیارم که چرا اون روز سوار مترو شدم ولی چهره اون دختر با ساعت مچی صفحه بزرگ دخترونه هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه توی واگن مترو تو ازدحام جمعیت ایستاده بود دختری با روسری بنفش پشت سرش بود که داشت ناخن هاشو میجوید. ولی اون آروم و بی حرکت وسط واگن بود دستشو به میله فلزی بالا سرش گرفته بود و به نقطه ای در سقف خیره بود آستین مانتوش کمی پایین اومده بود و میشد ساعت مچی صفحه بزرگ دخترونشو روی مچ ظریفش دید احساس کردم میتونم بهترین شعر زندگیمو برای اون و ساعت مچی صفحه بزرگش بگم . توی ایستگاه پشت سرش از قطار پیاده شدم داخل یک کتاب فروشی توی ایستگاه شد و من به سرعت روی یک تکه کاغذ شعری براش گفتم برای اون و ساعت مچی صفحه بزرگ دخترونش بعد منتظر شدم تا بیرون بیاد و در حالی که جلوش زانو میزنم شعرم رو تقدیمش کنم که البته نتونستم . مثل فیلم های درجه ده سینما به دنبالش راه افتادم و نفهمیدم چگونه سر از طبقه چهارم ساختمان بیمه مرکزی ایران بخش بیمه اشخاص و عمر توی خیابون فاطمی در آوردم وقتی پشت میز کارش تو اتاق 209 رفت دیگه نتونستم ادامه بدم بیرون ساختمان تا ساعت سه و نیم بغد از ظهر در حالی که تکه کاغذ شعر توی دستم بود و از عرق دستم خیس شده بود ایستادم باز هم نتونستم و خسته و نا امید در حالیکه به بلاهت خودم فکر میکردم و اینکه چجوری بی هیچ دلیلی “و چه عشقی دلیل میخواهد”عاشق دختر با ساعت صفحه بزرگ شده بودم به خونه برگشتم فردا صبح باز هم جلوی ساختمان بیمه ایران رفتم و باز تا ساعت سه و نیم که آخرین کارمند از اون ساختمان بیرون آمد جلوی در ایستادم و باز هم… این قضیه تا یک هفته ادامه داشت تا اینکه روز هشتم عزمم رو جزم کردم تا کارم رو به سر انجام برسونم اینبار به جای اینکه از صبح جلوی ساختمان بایستم به دنبال کارهای عقب افتادم رفتم و میخواستم جوری برنامه ریزی کنم که حول و حوش ساعت یک و نیم اونجا باشم چون تو این یک هفته دریافته بودم که این ساعت خلوت ترین زمانه برای همین سری به دوستا و همکارام زدم و برای تسویه حاب بدهی مختصری که به موسیو آلبرت هیدرولیک کار ارمنی داشتم سری بهش زدم البته عمدی هم در کار بود چون این ارمنی ها اصولا آدمهایی هستن که باعث آرامش آدم میشن مخصوصا آلبرت که پیرمرد خوشمشرب و خونگرمیه و میتونست ذهنم رو از اون مشکل بزرگ کمی دور کنه
حسابمون رو بستیم و با شوخی و خنده ساعت رو به دوازده رسوندیم در آخر هم که برای حسن ختام روی فاکتور من به جای امضا تصویر یک الا ق رو با مهارت تمام نقاشی کرد که کلی باعث تفریح شد فاکتور رو برداشتم و به سرعت به سمت ساختمان بیمه ایران حرکت کردم مردد بودم که آیا میتونم یا نه توی همین افکار قوطه ور بودم که خودم رو توی اتاق 209 بیمه ایران دیدم در حالی که کنار میز کانیا سرمدی نشسته بودم اسمش رو از روی پلاک روی میزش متوجه شدم کانیا سرمدی سرش روی یک عالمه کاغذ که روی میزش پهن بود خم بود نیم نگاهی با خستگی و بی تفاوتی تمام به من انداخت و گفت اگه میخواهید تسویه کنید اول باید برید حسابداری گفتم نه برای تسویه نیومدم گفت آها پس اگه بیمه عمر میخواهید فرمش روی میز پر کنید گفتم نه بیمه هم نمیخوام اینبار نگاهی بیتفاوت با رگه هایی از تعجب به من انداخت و در حالیکه چند صفخه کاغذ دستش بود به سمت اتاق بغلی رفت با صدای نسبتا بلند جوریکه مطمئن بشم میشنوه گفتم براتون یه شعر گفتم
ایستاد رو به من کرد و با نگاهی که اینبار کاملا متفاوت بود گفت چیکار کردید ؟؟گفتم براتون یه شعر گفتم. اون روز که از مترو توی کتاب فروشی رفتید یعنی برای شما و ساعت مچیتون. روبروی من نشست نگاهی به ساعت مچیش انداخت و به من از حالت نگاهش میشد فهمید که تقریبا موفق شدم کاغذ شعر رو از جیبم بیرون آوردم و روی میز گذاشتم و اتاق رو ترک کردم و او همونجا مبهوت نشسته بود وکاغذ توی دستش. احساس خوبی داشتم با آسانسور پایین نیومدم حس میکردم همون چابکی رو دارم که تو بیست سالگی داشتم از راه پله ها اومدم در حالیکه هر پنج پله رو یکی میکردم توی طبقه دوم به یکی تنه محکمی زدم که با عصبانیت فریاد زذ مگه کوری الاق ایستادم برگشتم به سمتش در حالیکه کمی هم ترسیده بود گفت خوب یه کم آروم تر آقای محترم جلوتر رفتم در حالیکه تقریبا نفسهاشو حس میکردم لبهاشو بوسیدم دهانش بوی تعفن لذت بخشی داشت بیرون که اومدم حس کردم میتونم همه نوشیدنیهای کیوسک روبرو رو بخرم و لا جرعه بنوشم دستم رو توی جیبم بردم چند تا اسکناس نو وتکه کاغذ چروکیده ای کف دستم نمایان شد که آشنایی غریبی باهاش داشتم شبیه کاغذ شعرم بود ولی اون الا ن رو میز کانیا سرمدی باید باشه کاعذ رو باز کردم شعر ضعیفی بود راجع به یک دختر و ساعت مچیش دستم رو توی جیب دیگم بردم فاکتور آلبرت ارمنی تو جیبم نبود

Permalink 6 Comments

علی بابا چاهی

October 13, 2008 at 2:16 am (Uncategorized)

از گردویی که به اداره میرود تند تند کم می آوریم خیلی زیاد
گل زیر پای فیل پروانه زیر شال شتر بان
و تو در ذهن اره ماهی خواب آلودی البته
توقف ما به هیچ چراغ قرمزی مربوط نیست
اقایان ما در محاصره ایم
استحاله مفهوم منحصر به فردی ندارد این بمب صورت دیگر گردویی است که از اداره برگشته
…..
این گردو نه با آهوی چگونه در دشت دود نسبتی دارد
نه با زندان کار دارد نه با زندانبان
اسم وحشی بافقی را هم نشنیده
غلام همت پاهای گردویی خویش است
….
هم عاشق گردوی دوشیزه ایست که از درخت نیفتاده در حیاط اداره
هم معشوقه ایست که راز مخوفش را از مارمولک ماده هم پنهان میکند
آژیر سفید اندر قرمز یعنی گردوی متناقضی هم پیدا میشود
و دیگر اینکه
کافکا خودش را به خواب زده
*
*
ساده تر از این هم میشه شعری گفت؟؟؟

Permalink 2 Comments

Entry for October 05, 2008

October 5, 2008 at 8:10 am (Uncategorized)

فیثاغورث :خشم با یک دیوانگی شروع و با پشیمانی پایان میگیرد
به خواهش خواهر که از عزیز ترین عزیزانه برای من با دو دختر نوجوانش که خواهر زاده های من میشن برای تفریح و گریز از کسالت عصر جمعه به خیابونهای شهر زدیم اونهم پیاده
دخترها یکی هفده ودیگری شاید نوزده ساله زیبا و نجیب مثل همه دخترهای ایرانی
انکار نمیکنم که از نظر فکری تو دهه چهل زندگی میکنم سالهایی که هنو ز مردم ما بشدت ناموس پرست بودند و این مفهوم مستقلی بود
این خیلی شرم آور و نگران کننده است وقتی با خواهر زاده هاتون توی یه خیابون شلوغ قدم میزنید از طرف افرادی که جز یه مشت انگل اجتماعی چیز دیگه ای نیستند مجبورید کلمات و حرکات رکیکی رو شاهد با شید که بشدت ناراحتتون میکنه . میشه اداها و نرنر بازیهای چند تا بچه شیطون 17-18 ساله رو ندیده گرفت ولی وقتی با رفتار زننده ای از طرف یه مرد با سن حدود 38 سال روبرو میشید من مطمئنام که دیگه طا قتتون تموم میشه روبروش می ایستید و در حالی که خیلی بی تفاوت و یا شایدم مات و مبهوت “این بستگی به حالت چهره شما داره”مستقیم داره تو چشمای شما نگاه میکنه
با پیشونیتون چند تا ضربه کش دار به صورت متجاوز بکوبید شاید چند تا دندون شکسته بتونه معنی حریم و نجابت رو به اون اموزش بده
البته برای قاضی دادسرای صادقیه هم این کلمات نامفهوم و بدتر از اون خنده داره چیزی که برای قاضی روشنه اینه که دیه دندان هر فرد مسلمان چیزی حدود 400 هزار تومان بعلاوه مبلغی هم که بعنوان حق دادرسی باید بپردازید
این هزینه یه طرز فکر دهه چهلی تو دهه هشتاد خورشیدیه.کلان وقتی آپ دیت نباشید مجبورید هزینه کنید. وقتی با اخلاق اجتماعی پست مدرن نمیتونید کنار بیا یید مجبورید هزینه کنید . وقتی حکام پر قدرت شما این نغز علی رو که “الا نسان حریص علی ما منع ” رو نشنیده میگیرند و همچنان این انسان رو منع میکنند تا حریص و حریص تر بشه تا حدی که دندانهاش بشکنه باز هم شما مجبورید هزینه کنید.خشم با یک دیوانگی شروع میشه ولی همیشه با پشیمانی پایان نمیگیره حتی حتی و حتی اگر مجبور باشید هزینه کنید

Permalink 7 Comments

Entry for October 03, 2008

October 3, 2008 at 12:21 am (Uncategorized)

این واقعا جذابترین و هیجان انگیز ترین اتفاقیه که برای خیلی از ما رخ میده

یادش بخیر اون زمونی که تو این میدون بازیکنایی مثل شاهرخ بیانی مهدی فنونی فرشاد پیوس

صادق ورمزیار احمد عابد زاده و از همه خاطره انگیز تر مجتبی محرمی

با هم شاخ به شاخ میشدن

اونوقت میشد یه بازیه محکم و مردونه و پر برخورد نود دقیقه ای دید

و بعد از اون تا یک ماه سر جزییاتش کل کل کرد

Permalink 2 Comments